ندیدی مرا
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم تا که بدامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم نریز
وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام می گذرم بی خبر از بام و شام
می رسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گذاری اگر